اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
«محمدعلی بهمنی»
بهخوبی نمیدانم بارانی شدنم را از کدامین سکانسش به ودیعه بردهام! ولی این را خوب میدانم که حتی منحنی لبخندهایشان هم از همان آغاز گریستنیست؛ وقتی از همان آغاز، خوب میدانی پایانش را.
نفس تنگ میشود؛ و این ضربان، قرنهاست نه میزان میکوبد، و نه چون انارهای دلتنگ کوچهباغهایمان دق میکند و میترکد. آری قرنهاست قِران قِران از خونِ دلِ انارها میگیرند؛ از همان دستی هم میگیرند که از قضا دستهای کودکیاش باشد.
این دردسر، این سردردهای بیحساب، این دردی که از هر سو بخوانیاش دردت میگیرد، دردت له گیانم (دردت به جانم به زبان کردی) دست از دل ما برنمیدارد. هر بار که داریوش (شهید داریوش رضایینژاد) میگوید گیانم، میگوید هناسهم باید به اندازهی قدمت بیستونکوه برای داریوش و شهره (شهره پیرانی، همسر شهید داریوش رضایینژاد) بباری؛ ولی حیف که آدمی در بند حد و مرز است. بچههای مرز اما مرزهای عاشقی را با رمز و رازهای بیمرزشان، هوایی کردهاند.
از تو زیباصنم اینقدر جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر
«سعدی»
اما نه! این جفا نبود، نامردی نبود! شهره خودش این را خوب میداند، لب که میگزد، خودش با زبان بیزبانی دارد میگوید:
گوش دل میشنود آنچه که در دل باشد
عشق را زمزمه کافیست به آواز مگو
«علیرضا بدیع»
امان از دل! آدمی اگر بیدل بود، این همه درد دل نداشت که؛ اما دیگر آدم هم نمیشد، میشد آدم آهنی!
بگو! با من از آن روزها بگو. یاسی (دوست شهره) است که با شهره میگوید و این بیت را زنده میدارد:
عشق، دانشکده تجربه انسانهاست
گرچه چندیست پر از طفل دبستان شده است
«غلامرضا طریقی»
ریشخندهای پسرک بد قصه، مثل شهره عصبیام میکند؛ اما عصبی شدنها، هر بار و در هر موقعیتی، شبیه به هم نیستند! گاهی در لرزش صدا زخمیات میکند، گاهی در پرپر زدنهای وسواسگونه میان ظرفها و گاهی در بغضی فروخورده که غرور پس میزندش و تیغ دردش گلو را ضربدری میشکافد و گاهی و گاهی؛ اما فرهاد (شخصیت منفی فیلم) هنوز نمیداند که:
اندیشه معشوق، نگهبان خیال است
عاشق نتواند به خیال دگر افتد
«صائب تبریزی»
شاید هم میداند و خودش را به آن راه زدهاست؛ که اگر هشیار بود، خود با دستانش، پای خود را قلم میکرد و قلم به دست و دست از پا درازتر بازنمیگشت!
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن
«سعدی»
فرهاد حقیقی را شناختید؟! مرزها و رمزها را چطور؟
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران منوتوست
«سایه»
هراس تعقیبوگریز، حالا به شوخی بچگانهای بدل شده؛ اما شوخی شوخی جدی میشود! چشمها! حالا دیگر باید چشمهای آرمیتا (دختر شهید رضایینژاد) را خواب کند.
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد، دیوانه من میبینمش
«شهریار»
دیگر انار قصهی ما دلتنگ نیست! دلِ تنگش خوب جایی میترکد؛ اما حالا انارهای کنار دلش را سرخپوش و دلتنگ کرده.
مرا وقتی ز نزدیکان، ملامت سخت میآمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندهست از تو پروایی
«سعدی»
دیگر تمام شد؟ راستی کاش گلها چیدنی نبودند! در این اندیشه میشوم که آدمهای حقیقی این قصه چگونه پایش نشستهاند؟
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
«فاضل نظری»
و سوگند به سرخی گونههای انارهای دلتنگ که آتش ققنوس قدسیان، خاموشکردنی نیست!