یک روز میرسد که احساس میکنی زمین و آسمان پیش چشمهایت تیره شده است؛ بیارزش و فانی. احساس درد میکنی. عدهای میگویند اینها نشانه حیات توست، درمییابی که آماده طی طریقی!
یک روز قید مکان ناگهان از میان میرود، اول جوانیات پناهنده و میهمان اخت الرضا میشوی، مینشینی در محضر علمای قم، در حجرههایی که کوچکند و روشن از نور فانوسها. تو هم میخواهی نور باشی، میخواهی اسمت برود لابهلای آدمهای بهدردبخور، آدمهای درست، آدمهای حسابی. میخواهی شاگرد اول کلاس خدا باشی؛ پس میدانی که اول شرطش، نشستن در کلاس اولیای خدا و مشق شب نوشتن است.
سالها میگذرد و قید کمّیت از میان میرود؛ تو با حضور در جبههها، محل عروج افلاکیان، پلهها را یک به یک بالا رفتهای و از هر زمان به خدا نزدیکتری. حالا از آن بالا، از آن عرش به آدمها نگاه کن. آنچه تو میبینی با آنچه من میبینم چقدر تفاوت دارد؛ من مو میبینم، تو پیچش مو را. من سیاهی میبینم، تو نور نهفته در آن را. من به ظاهر آدمها مینگرم و تو، در قلبشان درد را حس میکنی. من برای بالا آمدن دست و پا میزنم و تو پلهها را با عجله و یک به یک پایین میآیی تا به مردم از همیشه نزدیکتر باشی.
به اینجا که میرسیم قید چگونگی از بین میرود؛ تو حالا در قلب مردمی، درست وسط هیاهوی شهر...دیگر چه تفاوتی دارد چیستی و کجای مسیر خدمت ایستادهای؟
تو پیش از آنکه رئیس سازمان عقیدتی ارتش باشی، با قلب سربازها سروکار داری. تو پیش از آنکه حافظ دستاوردهای این انقلاب باشی، خود را عامل بر آنها میدانی. چه فرقی میکند عضو شورای سیاستگذاری باشی یا امام جمعه، یا رئیس، یا سرباز، یا مسئول؟ مهم آن است که «تو»، دیگر توی خالی نیستی. اسم تو رفته لابلای آدمهای حسابی و به درد بخور این شهر. تو برای مردم این شهر، تبدیل به پدر شدهای.
راستش سیدخدا، تمام قیدها همینطوری از بین میروند. تو، دیگر تو نیستی، شدهای کوه، همان کوهی که تمام یک شهر را به آغوش میکشد. آغوش باز کن که تو، حالا شناس همه کوهها و دشتهای عالمی. آغوش باز کن، سید خدا! کوهها انتظارت را میکشند.
آخرین قیدی که پشت سر میگذاری، قید تکرار است. سید خدا! نوشتهاند از آخرین تماست که گفتهای «درد دارم». خبرگزاریها در آن ساعات نوشتهاند؛ اینها نشانه حیات توست. درست گفتهاند؛ اما چه کسی میداند؟ چه کسی میداند که تو در تمام آن لحظاتی که در آن سالها پشت سر گذاشتی، درد داشتهای. دردی از جنس نور، از جنس انسان، دردی برای مردم. دردی که حالا پا به جسمت گذاشته است تا با پیکر تو برای این خاک، به یادگار بماند؛ دردی که اکنون در سینه ماست.
میبینی، من هنوز در گیر و دار مرتب کردن قیدها هستم. میخواهم از قیدها نردبانی به سوی تو بگذارم. تو اما مدتهاست همه پلههای نردبان را فراموش کردهای، تو کوه شدهای، کوهی که روی دست درختهای ارسباران، تشییع میشود. اینبار قاعدهها برای تو خود را شکستهاند. اینبار، شهری کوه را در آغوش گرفته است.